خندیدن پسرک در یک روز سرد و آلوده زمستانی – برگزیده مسابقه چطور

لوگوی چطور

یک روز سرد زمستانی است و من منتظرام چراغ زودتر سبز شود. پشت ماشین دستگاه تصفیه هوا توی جعبه محکمی کنار جعبه شیرینی راحت برای خودش لم داده است. برمی‌گردم و با خنده یک بار دیگر جایزه نوشتنم را با دقت نگاه می کنم. می‌روم خانه و راهش می‌اندازم. قند توی دلم آب می‌شود. بعد این همه سال نوشتن و دور بودن از هیجان مسابقه خیلی شیک و مجلسی برای نوشتن ۷۰۰ کلمه ناقابل توی یک کادر سفید برنده شدم. به هوای خوب خانه فکر می کنم و تنفسی راحت تر توی خانه ای کمی بالاتر از بزرگراه رسالت که هوا مطلقاً پاک نیست. به خنده‌های رومینا. توی راه برای رفتن به دفتر موسسه و گرفتن جایزه دو جعبه شیرینی خریده‌ام. یکی برای آن‌ها که مرا خوشحال کردند یکی هم برای دل خودم. جایزه قشنگم را دوست دارم. موبایلم زنگ می‌زند. پشت چراغ قرمزم و راحت جواب می‌دهم. آقای خواجوی است. همکار مسئول خیریه بانک. قرار بود هماهنگ کند تا من یک سری وسائل قابل استفاده را برای یک خانواده مستحق جمع آوری کنم. با خوشحالی خبر می‌دهم که وسائل تا آخر هفته تکمیل می شود و برایتان می‌فرستم. منتظرم زودتر قطع کند. خوشحالیم را نصفه گذاشته بودم. قبل خداحافظی یک درخواست دیگر کرد و درست همین جا من وسط زمین و هوا گرفتار بغض شدم.

چراغ سبز شده بود و ماشین‌ها پشت سرم بوق می زدند. حرکت کردم و فکر کردم این بغض تکلیف مرا روشن کرده است. نزدیک خانه بودم اما ذوق و دل دل بردن این دستگاه تصفیه کم و کم‌تر شده بود.

کنار خیابان ایستادم. روبروی یک دکه روزنامه فروشی بودم. چای و نسکافه داشت. سرما سخت بود و من یک لیوان چای برای خودم گرفتم. برگشتم توی گرمای ماشین. مثل آدم‌های سردرگم ، مثل آدم‌های گیج باخودم حرف می‌زدم. تصمیمم را که گرفتم چای نصفه را جلوی ماشین گذاشتم و قبل از حرکت دوباره به آقای خواجوی زنگ زدم. آدرس را پرسیدم و با اینکه دور بود با اطمینان به سمتش حرکت کردم. توی راه هوا گرگ و میش شده بود. نگران برگشتنم بودم در خلوتی جاده‌های آخر شهر. اما دلم قرص بود. به چی نمی‌دانم. اما مطمئن بودم این رفتن رفتن مهربانی و خیر است و خطری نیست.

راه دور بود و هوا تاریک. آدرس را خوب نمی‌دانستم. شهرک جعفریه. شهریار. کوچه های قدیمی و آدم‌های خسته از کار روزانه.

جلوی در خانه پیرزنی نشسته بود. آدرس را ازش پرسیدم. با تعجب نگاهم می‌کرد. گفتم برای دیدن نوه‌اش آمده‌ام. چین‌های دور چشمش کمی عمیق‌تر شد. با دقت به من و بسته توی دستم نگاه می‌کرد. با خنده تلخی گفت: دخترم اسباب بازی به درد این بچه نمی‌خوره. ریه درست و حسابی نداره برای بازی و ورجه وورجه. دستت درد نکنه کاش براش یه کپسول اکسیژن می‌گرفتی‌. پدر نداره بچه. منم که از پا افتادم با یه پول یارانه و کمکای آدمای خوبی مثل شما.

دست پیرزن را گرفتم. گفتم دستگاه تصفیه هواست مادر. برای نوه کوچولوت آوردم. درو باز می کنی راهش بندازم و برم؟

پسرک گوشه اتاق کز کرده بود. جعبه شیرینی را که باز کردم خنده توی چشم‌هاش خط انداخت. دستگاه را راه انداختم. و به پیرزن یاد دادم که اگر مشکلی داشت چطوری به من زنگ بزند.

پسرک کوچک با خنده شیرینی برمی‌داشت و می‌خورد. خجالت توی چشم‌های پیرزن بابت نداشتن چیزی به جز چای تلخ را با خوردن شیرینی حل کردیم.

روی یخچال گوشه کنار اتاق که خالی خالی بود هرچه پول داشتم گذاشتم و برگشتم سمت ماشین.

هوا به تمامی تاریک شده بود. به حرف‌های آقای خواجوی در غروب امروز فکر کردم:

راستی خانم دستت درست یه بچه با مشکل شدید ریه داریم که نیاز به کپسول اکسیژن و دستگاه تصفیه هوا داره. باید براشون یه پولی جمع کنیم. بچه پدر و مادر نداره با مادربزرگ پدریش زندگی می کنه که اونم بنده خدا وضع خوبی نداره. کاش بتونیم کمکش کنیم….

راه برگشت کوتاه‌تر بود. قلبم آرام بود و در سرم نقشه خرید یک کپسول اکسیژن بود.

و من خوشحالم که امروز، روز زمستانی آلوده حداقل برای پسرک خوب تمام شد.

نویسنده: آزاده فرح آبادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.